بعضی پایانها با فریاد نمیآیند.
گاهی یک رابطه، آرام و بیصدا فرو میریزد؛ درست مثل دیواری که سالها ترک برداشته اما هیچکس جدیاش نگرفته است
این داستان دو نفر است.
دو نفری که شاید هر روز در اتاقهای درمان میبینمشان؛
یا شاید تو همین امروز در زندگیات لمسشان کردهای.
او: زنی که آرام آرام خاموش شد
اولش هیچکس نفهمید.
نه مرد، نه خانواده، نه حتی خودش.
زن هنوز لبخند میزد، هنوز غذا میپخت، هنوز پیام میداد.
اما چیزی در درونش کمکم فرسوده میشد.
او سالها جنگیده بود؛
جنگیده بود تا حرفش شنیده شود،
تا احترام ببیند،
تا دیده شود،
تا احساس کند تنها نیست.
اما چه شد؟
هر بار که میگفت «بیا صحبت کنیم»،
با جملهای مثل «الان خستهام» روبهرو میشد.
هر بار که دردش را میگفت،
میشنید: «زیادی حساسی.»
هر بار که تلاش میکرد رابطه را نجات بدهد،
میدید تنها جنگنده میدان است.
و یک شب، وقتی پشت میز آشپزخانه نشست و به قاشق در دستش نگاه کرد،
فهمید دیگر نمیتواند ادامه بدهد.
نه اینکه نخواهد…
نمیتوانست.
از آن شب به بعد،
پیامهایش کوتاهتر شد.
اشکهایش بیصدا شد.
صداهایش آرام شد.
و امیدش… کمکم خاموش.
زن پیش از رفتن،
اول هزار بار در دلش میرود.
او: مردی که سالها سکوت کرد
مرد هیچوقت نگفت «خستهام».
اصلاً بلد نبود بگوید.
فرهنگ، خانواده، جامعه… همه به او یاد داده بودند:
«مرد که نمیشکند.»
«مرد شکایت نمیکند.»
«مرد میسازد.»
و او ساخت.
ساخت و سکوت کرد.
فشارهای کاری، انتظارات خانواده، توقعات رابطه، احساس کافی نبودن…
همه را قورت داد و ادامه داد.
اما در عمق وجودش، چیزی آرام آرام خرد میشد.
وقتی هر کاری میکرد و باز «چرا اینطوری؟» میشنید،
وقتی تلاشهایش دیده نمیشد،
وقتی با مقایسه، نقد یا بیاعتمادی روبهرو میشد،
کمکم باور کرد که «به اندازه کافی خوب نیست».
او خسته شد…
اما نه به شکل زن.
زن خاموش میشود؛
مرد گم میشود.
در کارش، در گوشیاش، در سکوتهایش.
مدتها قبل از آنکه کسی بفهمد،
مرد از جنگیدن بریده بود، اما با سکوت.
یک شب روی مبل نشست، چراغها خاموش بود.
به سقف خیره شد و فکر کرد:
«واقعا چرا همیشه باید من قوی باشم؟»
اما این جمله را با هیچکس در میان نگذاشت.
تنها ماند.
جایی که داستان این دو به هم میرسد
زن و مرد هر دو خسته میشوند،
اما دو شکل متفاوت دارند:
زن، خاموش میشود.
مرد، دور میشود.
زن میجنگد و جنگیدنهای بینتیجه او را پیر میکند.
مرد میسازد و ساختنهای بیپاداش او را میفرساید.
زن میخواهد شنیده شود.
مرد میخواهد ارزشمند دیده شود.
زن اگر توجه ببیند، میماند.
مرد اگر احترام و آرامش ببیند، دوباره جان میگیرد.
هر دو زیر بار رابطه تنها میمانند،
و تنهایی، بزرگترین قاتل عشق است.
سکوتها را جدی بگیر
گاهی سکوت زن یعنی:
«دیگر چیزی برای گفتن ندارم.»
گاهی سکوت مرد یعنی:
«دیگر توانی برای حرف زدن ندارم.»
و این دو سکوت، اگر دیده نشوند،
آغاز پایاناند.
پایان داستان؟ یا آغاز ترمیم؟
داستان این زن و مرد میتواند پایان باشد…
اما میتواند آغاز شود،
اگر قبل از دیر شدن:
زن دیده شود، شنیده شود، اعتبار بگیرد
مرد احساس ارزشمندی کند، نقدهای بیرحمانهاش کمتر شود
هر دو بفهمند جنگیدن یکطرفه، رابطه را فرسوده میکند
هر دو مسئولیت سهم خودشان را بپذیرند
تغییر واقعی اتفاق بیفتد، نه فقط قول و عذرخواهی
در نهایت، هیچکدام از این دو آدم، خسته به دنیا نیامدهاند.
خستگی، نتیجه تلاشهای بیجواب، جای خالی امنیت عاطفی،
و احساس تنهایی در دو نفرهای است که باید پناه باشد… نه میدان نبرد