گاهی آدمها فکر میکنند انتخاب اشتباه ما در عشق، ناشی از سادهلوحی یا بیتجربگی است.
اما حقیقت ساده نیست.
داستان عشقهای اشتباه، داستانِ تکرارِ یک الگوست؛
الگویی که آرامآرام، بیصدا و بیآنکه بدانیم، زندگیمان را شکل میدهد.
میخواهم این الگو را برایت تعریف کنم…
در قالب داستانهایی که شاید شبیه زندگی خودت باشد.
داستان اول: قلبی که دنبال آشناها میگردد
لیلا همیشه میگفت: «من نمیفهمم چرا هر بار عاشق آدمهایی میشوم که از اول معلوم است ماندنی نیستند.»
اما اگر کمی دقیقتر نگاه میکردی، درمییافتی که او دنبال چیزی آشنا میگشت.
آشنا… نه لزوماً امن.
پدرش مرد آرامی نبود.
لیلا کنار مردی بزرگ شده بود که همیشه غیرقابلپیشبینی بود:
یک روز مهربان، یک روز سرد،
یک روز نزدیک، یک روز دور.
و حالا، سالها بعد، هر بار که مردی وارد زندگیاش میشد که همین بوی «نوسان» را داشت، قلبش روشن میشد.
نه به خاطر عشق…
به خاطر آشنا بودن.
ما آدمها همیشه به سمت چیزی کشیده میشویم که از کودکی بلد بودهایم،
نه چیزی که برایمان خوب است.
قلب، به دنبال امنیت نمیگردد؛
به دنبال تکرار میگردد.
تکرار چیزی که به آن عادت کرده… حتی اگر دردناک باشد.
لیلا اشتباه نمیکرد.
او فقط الگوهای قدیمی را دوباره زندگی میکرد.
داستان دوم: آدمهایی که پر از وعدهاند
سامان مردی بود که همیشه با برق نگاه و حرفهای قشنگ، شروع میکرد.
و مریم، همیشه با همان برق چشمها عاشق میشد.
اما هر بار، پایان تکرار میشد:
سامان میرفت.
بیدلیل، بیتوضیح، بیمسئولیت.
دوستان مریم میگفتند: «حواست نیست؟ چرا دوباره؟ تو باهوشی!»
ولی هیچکس نمیفهمید که او دنبال «چیزی که ناتمام مانده» میرفت.
انگار هر بار میخواست خودش را ثابت کند:
«اینبار درستش میکنم…
اینبار کسی میماند…
اینبار من ارزشمند خواهم شد.»
گاهی انتخاب اشتباه، تلاش ناهشیار برای التیام زخمی قدیمی است.
زخمی که فریاد میزند:
«اگر این آدم بماند، یعنی من قابل دوست داشتنم.»
اما این آدم معمولاً همان کسی است که قرار است ثابت کند:
«نه، هنوز هم نیستی.»
این تکرار نیست،
جنگیدن برای ترمیم ارزش خود است…
جنگی که معمولاً باخت دارد.
داستان سوم: عاشق میشویم نه از سر عشق… از سر کمبود
گاهی آدمهای اشتباه وارد زندگیمان نمیشوند،
ما درهای اشتباه را برایشان باز میکنیم.
مثلاً وقتی ماههاست تنها هستی،
وقتی صدایت شنیده نشده،
وقتی کسی تو را لمس نکرده،
وقتی نیاز داری دوست داشته شوی،
وقتی دلت برای یک «چطور بود روزت؟» ضعف میرود…
در چنین لحظههایی،
حتی یک توجه کوچک میتواند مثل نور در تاریکی بدرخشد.
اما نور همیشه شمع نیست…
گاهی چراغ ماشینی است که دارد از مقابلت رد میشود.
وقتی از کمبودهایمان عاشق میشویم،
به اولین کسی که نزدیک میشود آویزان میشویم.
نه برای اینکه او «درست» است،
برای اینکه «در دسترس» است.
و بعد، وقتی هیجان اولیه فروکش میکند،
میمانیم با واقعیتی که همیشه از همان اول معلوم بود:
این آدم برای ما نبود.
داستان چهارم: آنهایی که دنبال هیجاناند، نه آرامش
بعضیها با آرامش غریباند.
سکوت، مهربانی، حضور، تعهد…
برایشان زیادی آرام است.
زیادی سالم است.
زیادی واقعی است.
آدمی که از کودکی در طوفان رشد کرده،
به ساحل که میرسد، بیقرار میشود.
نه به خاطر اینکه ساحل بد است…
به خاطر اینکه طوفان را بهتر میشناسد.
برای همین است که بسیاری از ما،
آدمهای بیثبات، غیرقابلپیشبینی و آسیبزا را «جذاب» میبینیم.
هیجان اشتباه را با عشق واقعی اشتباه میگیریم.
گاهی ما عاشق آدمهای اشتباهی نمیشویم؛
عاشق احساساتی میشویم که کنار آدمهای اشتباه تجربه میکنیم.
داستان پنجم: عشق به دستنیافتنیها
ما همیشه چیزی را میخواهیم که بهراحتی به ما داده نمیشود.
این قانون عجیب قلب انسان است.
وقتی کسی دور است،
سرد است،
بیتعهد است،
نیمیحاضر و نیمیغایب است،
ناخودآگاه جذابتر میشود.
چرا؟
چون خیال میکنیم اگر او را به دست بیاوریم،
اگر او بالاخره ما را انتخاب کند،
اگر خودش را به ما اثبات کند…
ما هم ارزشمند میشویم.
اما عشق به دستنیافتنیها،
غالباً عشق نیست؛
اعتیاد است.
اعتیاد به تلاش برای گرفتن چیزی
که اصلِ نبودنش
همان چیزی است که ما را میسوزاند.
پایان داستان؛ یا شاید شروعش؟
چرا عاشق آدمهای اشتباهی میشویم؟
چون معمولاً دنبال آدم نیستیم؛
دنبال «حسی» هستیم که سالهاست گم کردهایم:
حس امنیت،
حس دیده شدن،
حس ارزشمندی،
حس تمام کردن زخمی که نیمهکاره رها شده.
ما عاشق آدم اشتباه نمیشویم چون کمعقل یا سادهایم؛
ما عاشق آدمهای اشتباه میشویم
چون قلبمان هنوز دارد برای زخمهای قدیمی میجنگد
وقتی این زخمها را بشناسیم،
وقتی چرایی انتخابهایمان را بفهمیم،
وقتی الگوهای تکراری را ببینیم،
آنوقت عشق اشتباه جذابیتش را از دست میدهد.
و تازه از آنجا،
داستان «عشق سالم» شروع میشود.