فیلم غرور و تعصب (بر اساس رمان جین آستن) فقط یک داستان عاشقانه تاریخی نیست؛ روایتیست از برخورد دو نظام طرحوارهای متفاوت — غرورِ محافظتکننده در آقای دارسی، و ترس از طرد و بیارزشی در الیزابت. این مقاله بهجای تمرکز بر عشق کلاسیک میان آن دو، نگاهی درمانمحور به چرایی کشمکشها و مسیر رشد هیجانی شخصیتها دارد.
طرحوارهها، وقتی عشق را شکل میدهند
در نظریهی طرحوارهدرمانی، ما هر یک از دوران کودکی با الگوهای هیجانی و شناختی خاصی وارد رابطه میشویم؛ زخمهایی که بعدها در روابط صمیمی فعال میشوند.
فیلم غرور و تعصب دقیقاً همین فعال شدن را نشان میدهد: عشق بهعنوان میدانی که در آن دفاعهای قدیمی بیدار میشوند و آرامآرام بازسازی میگردند

الیزابت؛ بین استقلال و طرحوارهی بیارزشی
الیزابت بنت، زنی هوشمند و مستقل است، اما زیر این استقلال، زخمی از طرحوارهی بیارزشی و شرم پنهان دارد.
او از خانوادهای با سطح اجتماعی پایینتر میآید و آگاهانه از تحقیر شدن میترسد.
غرور او در برابر دارسی، درواقع سپریست در برابر حس کوچک شدن.
وقتی دارسی در اولین خواستگاریاش به تفاوت طبقات اجتماعی اشاره میکند، در الیزابت نه فقط خشم، بلکه زخم «من کافی نیستم» فعال میشود.
طعنهها و قضاوتهای تندش، صدای همان کودک درون خشمگینیست که از شرم فرار میکند.

دارسی؛ کنترل، کمالگرایی و طرحوارهی استحقاق
دارسی در ظاهر نمونهی مرد مغرور و سرد است، اما از درون، با طرحوارهی استحقاق و کمالگرایی زندگی میکند.
در دنیای او، احساسات ضعیف و غیرقابل اعتمادند، و ارزش، فقط از «درست بودن» میآید.
او احساس علاقه را تا جایی میپذیرد که با تصویر کامل و بینقصش در تضاد نباشد.
وقتی عاشق الیزابت میشود، سیستمش به هم میریزد؛ چون نمیتواند عشق را با «نابرابری اجتماعی» آشتی دهد.
او برای حفظ کنترل، احساساتش را در قالب تصمیمی منطقی بیان میکند — و همین، او را در چشم الیزابت سرد و خودخواه میسازد.

لحظهی شکست دفاعها
نقطهی عطف فیلم، نه اعتراف به عشق، بلکه لحظهایست که هر دو شخصیت در دفاعهای خود فرو میریزند.
دارسی پس از رد شدن، برای اولین بار شرم و ناکافی بودن را تجربه میکند؛ همان چیزی که همیشه پشت غرور پنهان میکرد.
الیزابت نیز با دیدن رفتار مهربان و فروتنانهی او، درمییابد که قضاوتهایش انعکاس زخم خودش بودهاند، نه واقعیت دارسی.
اینجاست که رابطه از سطح فرافکنیهای طرحوارهای، به سطح ارتباط واقعی و ایمن نزدیک میشود.
رابطه بهمثابه درمان
در پایان فیلم، عشق میان دارسی و الیزابت درمانگر است — نه به این معنا که «کسی دیگری را نجات میدهد»، بلکه به این معنا که هر دو با مواجههی صادقانه با آسیبهای درونی خود، یاد میگیرند آسیبپذیر باشند.
دارسی میآموزد عشق به معنای از دست دادن کنترل نیست، و الیزابت میفهمد ارزشمندیاش نیازی به دفاع و فاصله ندارد.
آنها بهتدریج از رابطهای پر از قضاوت، به پیوندی مبتنی بر احترام، پذیرش و اعتماد متقابل میرسند.
جمعبندی
فیلم غرور و تعصب تصویری از مسیر رشد روانی در روابط است:
از «نیاز به برتری» تا «پذیرش نقص»،
از «ترس از طرد» تا «آرامش در نزدیکی».
وقتی عشق با آگاهی همراه میشود، نه فقط دو نفر را به هم میرساند، بلکه بخشهای زخمی وجود را نیز در آغوش میگیرد.